زخم پارت ۱
خارپشت جوان که تازه به متروپولیس آمده بود و هیچ شناختی از آنجا نداشت در خیابان های شلوغ راه میرفت و به دنبال خانه ی مد نظرش بود .
خارپشت - پیداش کردم .
خارپشت مقابل خانه ای با دیوار های سیاه و خاک خورده بود که در های بزرگ او با دسته های بزرگی باز میشد. خارپشت آب دهانش را قورت داد و به سمت در رفت و دستگیره را گرفت و چند بار آن را به در زد (یا به عبارتی در زد🙂)
در خود به خود با صدای جیر جیر بلندی باز شد . خارپشت بیشتر ترسید و با تردید جلو رفت و در باغ خشکیده ی خانه قدم زد تا به در ورودی خانه برسد . به در که رسید در نیمه باز بود . خارپشت دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد .
خارپشت - سلام..کسی اینجا نیست؟
صدای پیرزنی را شنید که داشت لنگان لنگان به طرف او میآید.
پیرزن - سلام پسرم خوش اومدی هرچقدر خواستی اینجا بمون .
خارپشت - خب چقدر باید تقدیمتون کنم؟
پیرزن - لازم نیست پسرم..لازم نیست فقط دنبالم بیا تا اتاقت رو نشونت بدم .
از راه روی طولانی خانه ی پیرزن گذشتن و به اتاق خارپشت رسیدند .
خارپشت - ممنون خانم .
پیرزن - خواهش میکنم عزیزم راستی اسمت چیه؟
خارپشت - سونیک خارپشت.
پیرزن - سونیک چه اسم قشنگی خب منو خانم لیستر صدا کن من دیگه میرم.
خارپشت رفت درون اتاقش و روی تخت خوابید .
صبح که شد خانم لیستر سونیک را برای صبحانه صدا زد . بعد از غذا سونیک از خانم لیستر تشکر کرد و با کیفش به سمت در خانه رفت و دست گیره را کشید اما در باز نشد . دوباره این کار را کرد اما بازم در باز نشد .
خانم لیستر - کجا داری میری .
سونیک - مدرسه دیگه .
خانم لیستر - نه تو جایی نمیری ...
سونیک - منظورت چیه م...آههه(صدای افتادن)
تاریکی...
از زبان سونیک .
بیدار شدم . هنوز سرم گیج میرفت . یه خفاش داشت با یه نفر قد بلند صحبت میکرد که شنل پوشیده بود .
اونا - پیداش کردی؟آره اینیکی خونش خوشمزست .از کجا میدونی؟کسایی که چشماشون سبز باشه خون خوش مزه ای دارن . کی بیدار میشه؟ الان بیدار میشه .
کارت خوب بود...میتونی بری .ممنون (رفتن)
اون قد بلنده آمد سمت اتاق و در رو باز کرد . خودمو زدم به خواب.
اون - پس این شکلی هستی .
اومد نزدیکم نشست و کلاه شنلشرو در آورد .
پایان.
خارپشت - پیداش کردم .
خارپشت مقابل خانه ای با دیوار های سیاه و خاک خورده بود که در های بزرگ او با دسته های بزرگی باز میشد. خارپشت آب دهانش را قورت داد و به سمت در رفت و دستگیره را گرفت و چند بار آن را به در زد (یا به عبارتی در زد🙂)
در خود به خود با صدای جیر جیر بلندی باز شد . خارپشت بیشتر ترسید و با تردید جلو رفت و در باغ خشکیده ی خانه قدم زد تا به در ورودی خانه برسد . به در که رسید در نیمه باز بود . خارپشت دستگیره ی در را گرفت و در را باز کرد .
خارپشت - سلام..کسی اینجا نیست؟
صدای پیرزنی را شنید که داشت لنگان لنگان به طرف او میآید.
پیرزن - سلام پسرم خوش اومدی هرچقدر خواستی اینجا بمون .
خارپشت - خب چقدر باید تقدیمتون کنم؟
پیرزن - لازم نیست پسرم..لازم نیست فقط دنبالم بیا تا اتاقت رو نشونت بدم .
از راه روی طولانی خانه ی پیرزن گذشتن و به اتاق خارپشت رسیدند .
خارپشت - ممنون خانم .
پیرزن - خواهش میکنم عزیزم راستی اسمت چیه؟
خارپشت - سونیک خارپشت.
پیرزن - سونیک چه اسم قشنگی خب منو خانم لیستر صدا کن من دیگه میرم.
خارپشت رفت درون اتاقش و روی تخت خوابید .
صبح که شد خانم لیستر سونیک را برای صبحانه صدا زد . بعد از غذا سونیک از خانم لیستر تشکر کرد و با کیفش به سمت در خانه رفت و دست گیره را کشید اما در باز نشد . دوباره این کار را کرد اما بازم در باز نشد .
خانم لیستر - کجا داری میری .
سونیک - مدرسه دیگه .
خانم لیستر - نه تو جایی نمیری ...
سونیک - منظورت چیه م...آههه(صدای افتادن)
تاریکی...
از زبان سونیک .
بیدار شدم . هنوز سرم گیج میرفت . یه خفاش داشت با یه نفر قد بلند صحبت میکرد که شنل پوشیده بود .
اونا - پیداش کردی؟آره اینیکی خونش خوشمزست .از کجا میدونی؟کسایی که چشماشون سبز باشه خون خوش مزه ای دارن . کی بیدار میشه؟ الان بیدار میشه .
کارت خوب بود...میتونی بری .ممنون (رفتن)
اون قد بلنده آمد سمت اتاق و در رو باز کرد . خودمو زدم به خواب.
اون - پس این شکلی هستی .
اومد نزدیکم نشست و کلاه شنلشرو در آورد .
پایان.
- ۷۴۹
- ۰۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط